به قدمت یک عصای چوبی
هر بلایی می خواهد سرم بیاورد؛
باز هم سر جایش قرار خواهم داد؛
...پایهء خستهء صندلی را
نمی دانم، تا کی می توان بی توجه بود
به اخم لامپ مدتها سوخته؛
در تاریکی اتاق؟
هر بلایی می خواهد سرم بیاورد؛
باز هم سر جایش قرار خواهم داد؛
...پایهء خستهء صندلی را
نمی دانم، تا کی می توان بی توجه بود
به اخم لامپ مدتها سوخته؛
در تاریکی اتاق؟
نگاه مطمئن تو را ببینم؟
یا
تک مهرهء سفیدت را؛
که سراسیمه اینطرف و آنطرف میرود؟
!شکست پایان همه چیز است
برای چون منی که
موقع «صعود» از نردبان
قه قهه می زدم
در بازی با «سرسره»ها
میخوام دیگه در جهت عکس عقربه های ساعت «تنفس» کنم
...در این دَوَران بیهوده
برای کسی که فرقی نداره؟
نه برای شما؛
!به «جهت»ها امیدوار
و نه برای من؛
...پسری «بیوه» از آرزوهای مرده