پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

پاگرد

در پیچ و خم فراموشیها؛ ناگهان مجالی یافتم
.باز سر راهش قرار گرفتم

"منو ببخش" -
"گفت: "بخشیدمت

.و حواسش نبود که مشتش از خشم هنوز گره است

...نا امیدانه" رفتم سر پیچ بعدی"

۴ نظر:

Unknown گفت...

چند تا پیچ باید سرراهش بری تا ببخشتت؟
حالا نوبت توئه که درباره این پست ها توضیح بدی چون نمی فهمم.

ناشناس گفت...

سلام...
ببخش!...
بودنم را...
که دورت می کند...
ببخش!...
آمدنم را...
که انگار اشتباه کرده ام...

موفق باشی و خندوون.

ناشناس گفت...

bepich ta bepichim ...

ناشناس گفت...

سلام... (به پاس و پاسخ نور نگاهت):
من برم تو که هستی وقت داری یه روز در میون بیای گلدونا رو آب بدی؟...

موفق باشی و خندوون.