چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۵

یلدا بازی

راستش خیلی خواهش کردم منو وارد این بازی نکنن. ولی یه دفعه چشممو باز کردم دیدم یه توپ گنده دادن دستم. نفهمیدم آدم آهنی بود یا پاسپارتو؟
...به هر حال الان توپ دستمه
...ایناها

:خب، بدون مقدمه(ء بیشتر) میرم سر اصل مطلب

.1
شبا (دقیقترش میشه مواقعی که می خوابم) دهنم تا جایی که آناتومی بدنم اجازه میده بازه. این مساله باعث شده بعضی وقتا به فکر بیوفتم از حفاظ هایی مثل تور یا صافی برای مدیریت تردد حشره ها در مسیرهایی که برای گوارش بهشون نیاز دارم استفاده کنم

.2
اولین چیزی(وقتی بزرگ شدم فهمیدم بهش میگن آرزو) که تو زندگی میخواستم؛ این بود که از فردا صبح دیگه نیاز نباشه غذا بخورم( و به تبع اون نیاز نباشه که دیگه ... آره). یادم نیست دقیقا از غذا بدم میومد، یا از اونایی که تو پرانتز گفتم، ولی شما فکر کنین در جهت آینده نگری، میخواستم زمان بیشتری رو ذخیره کنم

.3
هیچ وقت نتونستم مثل یه آدم بالغ سوت بزنم. شاید هم برای اینکه این ضعفم رو مخفی کنم، تقریبا یک ساله زنگ موبایلم، یه شاهکار هنری از سوت زدن یه آدمه
.یه آدم بالغ
.با دهنش

.4
!من چپ دستم

.5
بزرگترین افتخارم تو زندگی اینه که وقتی یه نفر در حال لذت بردن از شخصیت و منش مودبانه و شکیل منه، می تونم 15 ثانیه بعد اون رو به تمام دانسته ها و تجربیاتش از حداکثر 7 سالگی تا 15 ثانیه قبل دچار تردید کنم. امید میره در آینده، این زمان به نصف کاهش پیدا کنه

راستی یه خصوصیت بارز دیگه هم دارم. اونم اینه که دوستدارم همیشه «متفاوت» باشم
...برای همین من دیگه توپ رو برای کسی نمیندازم

!شوخی کردم
سپیده، ممد، سمیه، مریم و هانیه آماده باشین اینم توپ

برای همه تون هم سال «یلدا»ایه خوبی رو آرزومندم

امیر

چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵

این گلوله های برف

بیخود انگشتان باریکت را؛
.به پنجرهء «بخار زده» اتاقم نکش

،این «تار»ی از نفسهای تند من است
،من هم قصد دیدنت را ندارم
پس برو همانجا که روزها می ایستی بایست؛

. در تاریکی وسط باغچهء حیاط
!آدم برفی کابوسهای شبانهء من

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

هستهء خرما، جای مهره مشکی گم شده

دارم دنبال یه اسم می گردم؛

حماقت، شجاعت، یا وفاداری؟

برای حرکت رو بجلوی سربازها؛
...برای عمری حداکثر شش حرکتی

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵

به قدمت یک عصای چوبی


هر بلایی می خواهد سرم بیاورد؛
باز هم سر جایش قرار خواهم داد؛
...پایهء خستهء صندلی را

نمی دانم، تا کی می توان بی توجه بود
به اخم لامپ مدتها سوخته؛
در تاریکی اتاق؟

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۵

تجمع آرام مهره های بازنده


نگاه مطمئن تو را ببینم؟
یا
تک مهرهء سفیدت را؛
که سراسیمه اینطرف و آنطرف میرود؟

دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵

یک مشت پیروزی و... تمام


!شکست پایان همه چیز است

برای چون منی که
موقع «صعود» از نردبان
قه قهه می زدم
در بازی با «سرسره»ها

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

همسفری تنهام


!من هنوز آماده نیستم

نشونه»شم همین؛»
...چمدون تا نیمه پر

شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵

برآیند بردارهای فرسوده

میخوام دیگه در جهت عکس عقربه های ساعت «تنفس» کنم
...در این دَوَران بیهوده

برای کسی که فرقی نداره؟

نه برای شما؛
!به «جهت»ها امیدوار

و نه برای من؛
...پسری «بیوه» از آرزوهای مرده

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۵

به نام قانون

آتش خواهد گرفت
چوب تابوتم؛

که از چوبهء دار نوسازم
خواهد بود، شاید؛

،و شاید آثاری مبهم
،از یادگاری امروز من
بر درخت همزاد؛

«که «من زنده بودم، روزی

یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۵

!از هر جهت آدما سه دسته اند، نگا

بعضیا «کوچه»شون وصله؛
بعضیا «خونه»شون وصله؛
بعضیام «خود»شون وصلن؛

به شبکهء فاضلاب شهری

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

قانون آینه ها

پله»ها به کلی فرسوده شده اند»
مار»ها از من سیر»
در این تکرار فرصتها

!نه
...از تقدیر گله ای نیست

تاس من شش وجه اش «یک» بود؛
!لابد

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵

چند لحظه هشیاری برای حسّ لامسه

به آغوشِ پوشالیِ خود می خواند ...

من» را موفقترین «مترسک» مزرعه»

چه کنم؟

یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۵

من یک «بازمانده»ام

دلم، به هُرم باد آفتاب سوخته و؛
جیغ دربهای نیمه باز و؛
گِزگِز خاکسترهای مرده، خوش است

...در این شهر «طاعون»زده

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

شصت گوسفند خواب آلوده و يك قوچ عنان گسيخته

باز هم امشب بد خواب شدم

میروم کنار پنجره
رو به خیابان شلوغ

،یک گوسفند
،دو گوسفند
،سه گوسفند
...

شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۵

روم نشد بگم بازی شو بلد نیستم

درسته که
!تک بازندهء بازی «بالابلندی» دنیام

ولی به شادی بقیه می ارزید

...داوطلبانه «گرگ» شدنم

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵

چند ثانیه پس از یه انفجار بزرگ

،خدا «تو» رو آفرید
،تو سرت رو خم کردی    
...خدا، «شانه»ی منو آفرید        

حساب کردی چند وقته سرت رو شونهء منه؟

...خوب دیگه
!بردارش، باید برم

دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۵

... گام معلّق

دلم برای یه لحظه تیرگی «لک» زده
با هیچی هم «پاک» نمیشه

دنبال یه «مرده شور» خوب می گردم

یا یه «دلشوره»ی بی دلیل

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵

معذرت میخوام قربان! این سرنیزه ها سیخی چند؟

...بالاخره با «کامل»ترین دشمنم روبرو می شوم

،و در نبردی نابرابر
.همه چیزم را از دست خواهم داد


«من» در برابر «همه چیز حتی من»

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۵

جنگل 22- کیلومتر

تبرم رو برداشتم

،تک درختی که در مسیر
،دیدم و انداختم
...شاخه ی گلی بود

...و هیچ یادم نبود

که خیلی وقته
تبر»م کند شده»     
خود»م بازنشسته»          

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

پاگرد

در پیچ و خم فراموشیها؛ ناگهان مجالی یافتم
.باز سر راهش قرار گرفتم

"منو ببخش" -
"گفت: "بخشیدمت

.و حواسش نبود که مشتش از خشم هنوز گره است

...نا امیدانه" رفتم سر پیچ بعدی"

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۵

یادم نیست نعلم رو کجا در آوردم

بعضی از آدما ذاتا «ناموفّق»ند
،بعضی انقدر «بدشانس»ند که
...به نظر میاد «ناموفّق»ند

به هر حال؛

جدیداٌ «بدبیاری» خیلی مرسوم شده

پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۵

به مرور همه چی متورم میشه

!بازم "ماشین"ه قهر کرد

...یه "نازکش" کرایه کردم
«ساعتی 30,000 تومَن»

سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۵

اون یه بلیط دوسره داشت

!یکروز

،توی آخرین، تاریکترین، جاده ی شمالیترین
،ته گودترین پرتگاه

یه «جا» براش پیدا خواهم کرد؛

.سبقت بیجا» رو»


بعدش دیگه حتی «یک»بار هم جریمه نخواهم شد؛
!آقای پلیس

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵

یک دست لباس نارنجی و یک جارو

امروز استخدام شدم
،و از تک گوشه ی زندگی شروع کردم

حالا خدا مانده و بدن عریان من؛
.در اولین روز کاری

یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵

رستگاری برای گربه ی چکمه پوش

دیشب روی بستر سنگ فرش خیابان
فسیل نیمه سوخته ای رو دیدم

...ته سیگارم رو با اون خاموش کردم

.بالاخره یه روز ترک می کنم

شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۵

اینبار می خوام شروع بشم

خیابان شلوغ
پله های ناگهان به سمت سقوط
دالان طویل انسانی
یک دست، مشتی پول، و یک بلیط

همهمه ی همسفران قطار، گرد چندین متر ریل
روشنایی در وسط دایره سیاه دیوار

...طول بسترم عرض ناچیز ریل
،گردی چشمان قطاربان، جیغ قطار

...و همه چیز آغاز شد

دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۵

من آماده ام اعدام بشم

پس از سالها شکنجه
در آخرینشان از این دست
سرم را بیرحمانه
.در بزرگترین لیوان تشنه گی هایم فشردم
.بالاخره هم تسلیم شدم

...و این است تمام اعتراف من به بودن